نامه قسمت شصت و هفت ( وحشت تنهایی)

روزگاری بود ، می خواندم که امیرمان حضرت سید الأوصیا علی علیه السلام فرموده بود

، کسی که با تلاوت قرآن مأنوس شود ، از اینکه دوستانش او را ترک کنند بیم و

وحشتی ندارد. اکنون کنکاش این حقیقت را با تو راز می گذارم .می دانم و می دانی

که مفارقت اخوان چه درد سهمگینی است. می دانم و می دانی که چقدر سخت

است محبتی نباشد ونجوشد و نتوانی کانونی پیدا کنی برای آنکه این آفتاب از درون

جوشیده ی عشق را جایی بتابانی . می دانم و می دانی که اساس تشکیلات

فسوردگی ، خستگی و کسالت جان ، همین بی مهری ها ست، بی مهری هاست که

سرانجامش بی میلی هاست و بی میلی ها ست که ظلمت را بر آدمی تقدیر می کند

و ظلمتها ، ظلمها را و ظلمها ، عصیانها و عصیانها کفرها را آجر چینی می کند. پایان

ساختمان کفر ، وحشت است ، درد تنهایی است ، درد بی منی است ، منی که دیگر

در هیچ آیینه ای پیدا نمی شود!بگذار برایت  تفکیک کنم ، دو حال را ازهم ، یکی حال ،

حال انکساری است که تو منقطعی و در این انقطاع ، دل می لرزد، اشک می ریزد،این

حال را نمی گویم ، این هبه ی اللهی است ، این آغازی است برای بهترین پایان . آن

حالی که از آن صحبت می کنم ،تمامش جمود است ، خمودی است ، نه اشکی

هست و نه آهی ،نه شعری و نه تصویری از بستانهای پر شکوفه  با آواز خوانی

گویندگان منابر قضبان، و گاهی هم زیر صدای ساز سه تار رودخانه و مضراب سنگهای

ایستاده  در آن...نه .. هیچ کدام نیست که نیست. حتی در ذهنت فرصتی نداری که

تصویری بسازی از کوچکترین نشانه ی حیات ، حتی به حد خارهای خشکیده ی بیابان

در مسیری که ختم به " مشهد الرضا " بشود.این حالی است که اهلش هم کم

نیستند ، برای همه آشناست ، برای همین کسی دیگر حوصله ندارد که حرفش را هم

بزند. اما تلاوت قرآن چگونه این جای خالی را پر می کند؟! استاد سازی را دیدم که می

گفت ، ساز من مونس تنهایی است ، وقتی این ساز باشد ، دیگر هیچ کس هم که

نباشد غمی نیست!! آیا آن جانشینی مانند این توصیف است؟ آیا قرآن همان کاری را

می کند که ساز در تنهایی با روح می کند؟...قرآن برای تو تدبیر می کند ،و بن بستها را

باز می کند، نور را سرمایه ی وجودت می کند، قرآن آشتی خدا را ممکن می کند،

احتمال غفران را بالا می برد، در مجموع کاری می کند که لبخند بزنی و لبخند نیز

خودش پیش درآمدی است برای هر پیوند . آه... هر گسستنی سنگین است ، از

کسی که کمترین پیوستگی را با تو دارد تا کسی که در او تنیده شده ای!علتش مهم

نیست ، گرچه دوست داری بدانی .. که علتش چیست!! علتش اگر خودت باشی در

تکاپو می افتی که هر جور شده شکستگی را ترمیم کنی ، اما اگر تو نباشی یا در

اختیار تو نباشد ، بعد کمی می ایستی ، نفس نفس زدنت بعد از آن همه تکاپو آرام

میگیرد، فرصتی می گیری برای دعا ، برای خدا . نباید لج کرد، مرغ زیرک چون به دام

افتد تحمل بایدش!... لکیلا تأسوا علی مافأتکم و لا تفرحوا بما آتاکم ... خدایا

بفهمانم .. آمین

نامه قسمت شصت وشش( توبه)

توبه دست خداست که به سمت بندگان دراز شده . هرکس اهل گناه نباشد ، من

شهر نشین این دیارم. اگر پذیرفته باشم که بنده ام و از بالا منی که دائم سر به

پایینم را صدا می زنند،ناچارم برای حیاتم توبه را تنفس کنم. هر کسی را توبه ای

است خاص خود. توبه ی پیامبران از این است که گاهی درونشان را طوفانی در تکلیف

رسالت می گیرد. ما نه حال آنها را داریم و نه حال آنها را می فهمیم . اما چه توبه ای

است و چه حالی است ، خدا می داند که در توبه ی انبیا کروبیان باکیند.توبه ی اولیا

که پیامبر نیستند ولی آنقدر اهل مناجاتند که با خدا دوست شده اند، از مخاطرات و از

آنچه که از خاک بر نفس و باطنشان گذر می کند است. توبه ی خاصان از لحضاتی

است که به غیر معبود مشتغلند. توبه ی عوام از گناه است . گناهی که چرکینش

کرده ، بیمارش کرده ، با آب توبه هم تغسل می کند ، هم تشفی می جوید.باید

بپذیرد که گناه کرده ، باید قبول کند که خطا کار است . گناهش را نباید کوچک

بشمارد، باید به جنایتش معترف باشد، باید بر سر خود فریادها بزند، باید به تعلیم

وجدان سربنهد.و بترسد از اینکه در باقی عمر نکند روزگاری بگذرد که باز به همان خطا

باز گردد و باز درونش تیره و تار شود، باز کور و کر شود، باز نفهمد که اینجا جایی

نیست ، برای ماندن و نشستن...به توبه نیاز دارم ، مثل آب برای ماهی ، مثل آب

برای حیات ، مثل آب برای تطهیر....یا ساتر العیوب...

نامه قسمت شصت و پنجم(عاقبت به عشقی)

داشته ای بهتر از عاشقی نیست، می خواهم مدام تأکید کنم . برای یک 

ثانیه هم از عاشق بودن پشیمان نیستم . نه اینکه بخواهم از آن قبای 

فخری بدوزم و راست و چپ در کوچه ها نمای مردمک مردمان شوم. این

 چه کاریست؟ تفاخر؟ تکاثر؟ همه ی دلتنگیمان از همین است .آنقدر از خودمان

کندیم و فروختیم که دیگر هیچ مایه در ته وجودمان نمانده تا بدانیم که  چه 

هستیم و کجا هستیم و چه می خواهیم.در مرام مردانگی ، عاشقی 

هست ، تفاخر نیست ، چون عاشقی است که "منم" را می کشد. و این 

مقدس است. قبول دارم ، دستم به خیلی چیزها نرسیده ، اما حالا که نگاه 

می کنم ، دستم به میوه هایی نرسیده که اگر چیده بودم ، شیرین 

نبود.همین قدر هم که ار این باغ خوردم ، حال تلخی دارم. چشمم دراز

 شده به راهی که تهش معلوم نیست کجای زمان است . کنده شدن از 

خرابی هایی که ساخته ام! میان راه توسعه ، گمان می کردم که باید

 خودم را پهن کنم ، تا در مسابقه ای که پایانش نمی بینم ، مانند شب به

 دنبال روز بچرخم. آخر از هیچ به هیچ ، یک حقیقت هم به پیمانه نشد! جام

 تهی ، باده تهی ...اما عاشقی خوب است ،فکرش را هم که می کنم ، پُر

 می شوم. خدا رو شکر بازاری هم ندارد که گوهرش کنم ، از جوهرم

 جدایش کنم و به خیال فروش دست ابتیا گران به ثمن بخس بیاندازم. خدا

 رو شکر ، که عاشقی جایی برای تفاخر ندارد که به کراهت غرور  دخانش

 کنم به سماوات سبع. آینده برای عاشقان است که : تلک الدار الاخره

 نجعلها للذین لا یریدون علوا فی الارض و لا فسادا..

نامه قسمت (شصت و چهارم )هدیه ی تولد

امروز بعد از مدتها آه کشیدم. به خاطر حرفهایی که به خاطرشان زبان بند

شده بودم و امیدی که به آه داشتم تا شاید جای خالی دعا را پرکند.

روزهای خوش  آب و هوای دبیرستان که بودم ، برای هر خواسته ای دعا

می کردم ، و برای هر امکان خطایی استغفار. آنقدر غلط اندیشان ، کج

نشین در گوشم خواندند که باید روی پای خودت بایستی ، که باورم شد از

دستم کاری بر می آید. خوب که  بزرگ شدم و تولدهایم را یکی بعد از

دیگری جشن گرفتم ، دعا و استغفار را دادم ، کمی خاک گرفتم ! حالا

نشسته ام بر روی همان خاکی که به آن قیمت گزاف خریدم ، بی دعا ...

بی استغفار... برای همین ناگفته آه کشیدم. یادت هست که یاد ابراهیم

( علیه السلام) می افتادیم ، حالمان خوب می شد؟ آه که کشیدم یاد او

افتادم، یاد او که اواه حلیم بود ، یعنی صاحب آه و حلم بر آن آه. شنیده ای

که می گویند مراقب آه مظلوم باش که می سوزد و می سوزاند؟ مظلوم

کیست؟ من! ظالم کیست؟ من ! آتشی که می افروزی  و خود در آن می

سوزی... آه ، شرحی ندارد، خودش تا عمق ادراک تو کشیده می شود. می

دانی چیست.کسی را ندیدم که برای مال دنیا آه بکشد، اگر آه باشد ، حرف

عاشقی است ، طلب جانداری است، پیوسته با خواست حیات است. آهم

را اگر روز تولدت شد به تو هدیه می کنم ، تاهر چه کاغذ این هدیه را باز

کنی ، باز برای تو تازه باشد، و ندانی که چیست و مدام چون کودکان ، از

هیجان این هبه ی سر بسته ، چونان سرخ روی شوی و خندان لب ،که

غصه ها مجال عکاظه نداشته باشند.سرت با این آه گرم باشد، تنت هم

طبق همیشه به دعای حافظ: به ناز طبیبان نیازمند مباد

نامه قسمت شصت و سوم ( فرزند عدالت)

دلم نمی آید حالا که قد حرف به احسان کشید، بی می و مطرب و بساط  خط و خال

این خوش نشین ، دلنشین ، سیبی به حیاط حوض معرفت نیاندازم ، تا بلکه این

صدای أعجبنی القٌلب ، سکوت قطعه ی تارِ لطافت را پر نکند. برای آنکه مردش نباشد،

مثل من ،سخت  است اهل احسان باشی ، حتی تقلیدش هم سخت است . من

عمری است خو کردم به اینکه هر کس را نیشی بزنم و هر نیشی را نیشتری پاسخ

بدهم. من کجا  و ادفع بالتی هی أحسن کجا؟ کجا می توانم آنقدر مرد باشم که

مروان روبرویم به علی ام دشنام بگوید و چیزی به او نگویم! کجا می توانم از حق

خودم بگذرم . اصلا در خط مشی آن دور زمانی که اهل دل بودم ، همه چیز نوشته

بودم ، جز این یک بند که به قدِ ذهنم هم نرسیده بود. حالا که فرصتی دست داد و به

احسان نگاه می کنم ، می بینم این فرزند عدالت چقدر نیکو ، مخلوقی است .می

شود  این احسان هم محبوب بود ، و هم مهم تر آنکه محبت کرد. خیلی وقت است

که بار بی مروت شهوات ، امانم را برای  خشوع در مقابل احسان بریده است. به هر

چه نگاه می کنم اول غریزه ها نظر می دهند و بعد در بی رمقی کمی هم وجدان به

سراغم می آید که آهای !! چقدر در این بیابان خار شدی! نمی دانی ، به خدا ، تو که

غریبه نیستی که برایت نگویم ، از خدا پنهان نیست ، از توی فرشته خوی هم پنهان

نباشد، دو سه شبی است دلم تنگ شده برای اینکه راحت دستانم را برای خیر باز

کنم ،  برای اینکه دو دستی تمام جانم را برای پیوند هبه کنم. ابروانم را با طراوت روح

در غمی پنهان ، در قوس صعود پیشنانی گره بزنم و نگاهم را که تنها سیم و زرم 

 هست برای تقاضای پذیرش "من" به مهربانی عطا کنم... عجیب توسل نیمه ی

رمضان را دوست می دارم ، آخر زاد روز فرزند عدالت است که به احسان ِ حَسَن ختم

می شود. سپید جامه ای که دل کائنات برایش تنگ شده است.. هیچ کس به قدر او

نیاز نیست که غریب باشد.. با حسن که غریبه شدی ، خودت هم  به خودت رحم

نمی کنی ... إنا توجهنا و أستشفعنا و توسلنا بک ... یا أبا محمد !

نامه قسمت شصت و دوم ( عدل و احسان )

برای نیل به جایگاه انسانی ، دو امر از خدا آمده است که وجه تمایز فرزندان آدم با

جنس حیوان خود است، یکی عدل و یکی احسان. دو فریضه که گرچه نگاه اول آنها را

از هم متمایز می نمایاند ولی  بر فرورفتگان طریق عدالت پوشیده نیست که احسان

چیزی جز تکامل عدالت نیست. و این دانسته را من به باریک بینی ویکتور هوگو

مدیونم ، آنجا که در کتابی که تجلی شخصیت اوست ، بیان می کند که : ... و عدالت

که به رحم ختم می شود!

آری !به شرط میزان شدن درون و حرکت در مسیر وسط که :کذلک جعلناکم امه وسطا

،وقتی همه ی درونت ، نمی گویم با طبیعت ، که این را درست نمی دانم و تشخیص

هویت طبیعت را از طریق معمول جمع تجارب ( علوم تجربی) ممکن نمی دانم ، و این

را می گویم با سرشت خداجویی که گرچه یکی است اما هزاران هزار جلوه و رنگ 

دارد و  برای هر شخصی از اولاد آدم به جلوه ایی نمود دارد، اما دستور یکی است ،

چنانچه شریعت این سازگاری خود با خود نیز یکی است،سازگار شد، و  آنقدر این

سازگاری به جانت راه پیدا کرد، که حتی اخلاق تو نیز تحت شعاع این خورشید تازه

طلوع کرده قرار گرفت ؛ آنگاه آنچه پس از این عدالت برای اخلاقت روش عمل می

شود ، احسان است.ما انسان را به احسانش می شناسیم ، آنهم نه از نوع  احسان

مادر به فرزند، که همه ی جنس حیوان دارند، آنهم نه از نوع احسان به هم نوع که این

هم خاصه ی مشترک است. بلکه احسان به همه چیز و همه کس حتی به دشمن!

احسانی آنهم نه فقط از نوع عطای طعام و شراب ، بلکه از نوع دعوت به خیر و

دستگیری در مسیری که به بالا ختم می شود. برای این احسان باید از حسد  خالی

بود و برای آنکه از حسد خالی شد باید اهل عدالت باشی . وگرنه فرض به امر عدل و

احسان در غیر این صورت ، نسیمی است که گاهی می وزد و گاهی نه. چه رنج آور

است بی عدالتی ! بی عدالتی که درون تو را نشانه گرفته است! ناسازگاری قوا با

هم ، امیال باهم ، و بهم ریختگی حجیت عقل ، ناسازگاری  ادله  و براهین در مقدمات

و متأخرات، غلبه ی خشم به هنگام دفاع از حقیقت، امامت شهوت به هنگام دیدن

لذتها ، نادیده گرفتن بعضی احکام و چیزی که در نهایت به بی رحمی ختم می شود.

و دوست تر داشتن غرایز بر خود و همه چیز ! چقدر دلم می خواهد در این نوشتار

پیش بروم اما می دانم که از حوصله ی تو بیرون است،پس به همین قدر اکتفا می

کنم ، تا رشحات بعد ... خدا می داند

نامه قسمت شصتم و یکم (رحمت)

بی منتها به هر جا سربزنی ، نه فقط به شرط نقول ماضی می گویم ، بلکه به تجربه

، اثری از رحمتی می بینی که سراسر گیتی را فرا گرفته  تا اگر با لایه های رحیمیت

خاصه و ایمانی مغفور واقع نشدی ، این گستردگی تو را فرا بگیرد. تا که باشد که در

این  همه  گشایش خود بر خود سخت گیرد و اهل جهنم شود. ما همه طفلیم. دیروز

کودکی در خیابان دیدم تا نگاهش کردم، نگاهم کرد، تا خندیدم ، خندید! به رحمت خدا

باید نگریست ، تا بنگرد، و ببینی که می خندد ، تا شاد شوی! به چه شاد شوی جز

این وسعت! رحمت پروردگار یعنی همین که می روی ، می آیی، می نشینی ، نفس

می کشی ، همین که خاک را بر آب نشاند، و بر این مرکب زمین که خود در بی نهایت

اجرام سماوی ، کاهی است از میان کوهی ، چنان می کشاندت که خود هم

نفهمی . هم از درون  تو را سیر می دهد ، به حالی که پس از بیست سال می بینی

که بیست سال حرکت کردی، و خود نفهمیدی! و هم از بیرون تو را در عرض می

چرخاند! اگر لحظه ایی هم از غم روزگار خواستی سر به آسمان کنی ، می بینی که

اجابتت می کند. این نوشته فقط صرف تذکر بود ،نگو خودم می دانم ! دانسته ها ،

فرصت نمایش می خواهند...

نامه قسمت شصتم (احساس)

احساس خوب است ، احساسی بودن هم خوب است. اما عزیز من

احساس نیاز به تربیت دارد؛ هرس می خواهد، رشد می خواهد، نگهداری و

مراقبت در شب و روز می خواهد. در شبها هنگامی که می خوابی باید

احساس با ملکوت  سر به آسمان بکشد. چون احساس تو با جان تو پیوند

خورده ، با ذکری جان خود را بالا بکش ، تا احساس همراه جان بالا بیاید.

احساس اگر پایین بماند، خسته می شود، گله می کند، درد می

کشد.نمی شود همه اش در گیر فانی شد، احساس می داند که این

ماندگار نیست ، همین آزارش می دهد. می داند این لحظه های لذت روزی

غروب می کند.می داند همیشه هم نمی توان با رنگ و تغییر رنگها شاد

بود. غریب افتاده در این بازار تنهایی ، عجیب گاهی هم لج می کند، با

خودش ، با مردم! که دیگر من کاری به کسی ندارم و کسی هم با من کاری

نداشته باشد، اما خودش می داند نمی تواند تنهایی دوام بیاورد. احساس

قهر می کند ولی ، قهرش از سر ناز است ، تا برگردد به آغوش جمعیت .

ناله می کند اما نوای نی دارد ، نی می زند ، می نالد اما جمعی را دور خود

جمع می کند ، تا همه نگاهش کنند. احساسی بودن درد نیست ، اما بی

حسی مرض است . دردی که از همدردی است برای انسان احساسی از

درد خود بدتر است. درد برای احساس ، حکم همنشین دارد، با هم گل می

گویند و گل می شنوند . دعوایی بین درد و احساس نیست.درد چیست؟ هر

چه تو بد می دانی! همیشه اینگونه نیست که خود کرده را تدبیر نیست.

گاهی هم تدبیر هست ، به شرط اندیشه !

نامه قسمت پنجاه و نهم ( مغفرت )

اینکه می بینی در هر نامه ایی عطری می دهد این پیراهن نوشته بر من ،

دلیلش گذر خاطرم از گلستان های گونه گون  و خدا آفرین است. شبی

برایم گذشت که هنگام خواب ، لحظاتی خودم را در باغستانی متصور شدم

که همه ی درختانش بوی تو را می دادند و هر از گاهی هم نسیم  می

نواخت و نور می رقصید. باغستانی که گرچه خیال بود ، اما یاد تو آ ن را

ساخته بود و همین برای اینکه خیال را جانشین حقیقت کنم  ،دلیل خوبی

بود.گناهانی دارم که آنقدر بزرگ جلوه می کنند که توان و امید طلب مغفرت

را از من ستوده و دستانی می شناسم که انقدر مرتکبات مرا کوچک می

داند که با اشاره ایی همه را محو می کند. فکر نکنم  در آن باغ خیالی که

گفتم و دروغ هم نبود ، کسی پیدا شود که بخواهد از بدی ها بگوید . همه

می خواهند بدی ها موکول شود به وقت دیگری  فعلا. فرصت خوبی است

برای این  یک دوازدهم سال که به پشت خوابیده ایی یا پا در نهر جاری زیر

درختان گذاشته ایی و یا حتی اگر نگاهت را بر روی زمین دوخته ایی تا با

چوب خشکی چند خطی بر روی خاک باغ  رمضان بکشی ، در هر حالتی

که هستی ، یادت که آمد ، خودت را فراموش نکن ، برای نجاتت که شده

بگو: أستغفرالله ربی و أتوب الیه من جمیع جرمی و اسرافی عل نفسی و

من جمیع ما عملتً به .

نامه قسمت پنجاه و هشتم ( نیت )

نیت از درون با تو چه می کند؟ تو را می سازد. عملها روی شالوده ی نیت بنا شده،

اگر نیتی نباشد ، حقیقتی نیست. این را از آنجا می گویم ، که همه چیز با درون

توست و از درون توست ... پس علیکم انفسکم . تو در فرآیند دفع اضرار از خود که

همه ی طبیعتت را گرفته ، فقط یک راه برای رهایی داری ! آنهم که بدانی لا یضرکم

من ضل اذا أهدیتم .گاهی که وقتی می شود  و فرصتی می شود در چرخش کائنات

به دور هم ، به درونت رجعت کن. فال خوب بزن؛ ابزار جنگت را به ساز چنگ مبدل کن

؛بزن برای خود آن آهنگ موزون که چشم امیدت را به دلت می بندد. شبها فرصت

خوبی است تا سحر ، برای اینکه با خودت باشی، سحر که شد ، آن لحظاتی که

مانده تا دستور خدا برای  هروله ی به سمت فلاح ، الهام شود، آنگاه نیت بساز . باز

می گویم که فقط خودش می داند که این نیت با تو چه می کند. تازگی عهد بستن

است ، چه شیرین است .. روزهایی که عهد می شکنیم ، و این عهد شکنی را هم

نمی بینیم ؛ که انگار  خدایی نبوده!! بعد بیا هنگام سحر دوباره با گریه های دلت عهد

ببند که امروز برای تو نمی خورم . تازه گی این نیت کارت را می سازد. ولو شده برای

زمانی اند ک تو درکش کنی ولی بقیه الله خیر لکم . تا دیر نشده دلت را د ریاب در این

بیابان . خوب شد که آمدیم در رمضان؛وگرنه خدا می داند که این یازده شهر چه با ما

می کرد در إدبار برکت و رحمت و مغفرت . تقویم که به رمضان می رسد، همه چیز

خوب است.